داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

خدایا چرا به دادم نمیرسی

خدایا چرا من را نمیبنی ؟  چرا به دادم نمیرسی؟ خدایا مستاصلم، سرگرد‌نم ، موندم به خودت قسم موندم چیکار کنم آخه؟  محمد میگه نبایید دخترمون راضی به اومدن نیست خودم موندم اینجا سربار پدر و مادرم  دلم میخواهد سر به بیابون بزارم پس جای من کجاست آخه من منعلق به اون شهر کوفتی نیستم. من از اون شهر و آدم هاش متنفرم.  به چه زبونی بگم آخه با اینحال از سر مستاصلی و بیچارگی قبول کردم برگردم. میگه نیا فعلا نیا آخه چه کنم من  چه خاکی به سرم کنم من  کجا برم؟؟؟
29 شهريور 1401
1